تو بیا که در دو عالم دگر آرزو ندارم
نفسم گرفته ای جان ، برسان کمی هوایی
چه از این هوای خوشتر که مریض را شفایی
تو بیا که در دو عالم دگر آرزو ندارم
تو نشسته ای در این دل،که عزیز جان مایی
دگر این سروده هایم سر برگ گل ندارد
توبخوان به مهربانی گل باغ آشنایی
منم آن که چشمهایم شده چشم پیر کنعان
وتو آن عزیز مصری که ز دیده ام جدایی
شده ام چو بید مجنون که به راه تو نشستم
تو بیا وجلوه ای کن که تجلّی خدایی
برسان مرا خدایا به همان که می پسندم
که به غیر خانه ی تو نبرم رهی به جایی
نظرات شما عزیزان: