به هزار دلیلی که خودم هم نمیدانم
میخواهم عاشقت باشم...
آنقدر زیاد که
سر بروم از تو،
که لبریز شوی از من!
آنقدر که
هیچ شاعری جرات نکند
تو را نفس بکشد در شعرهایش!
حرفی هست...!؟
من سر تو با خودم نه!
با خدا جنگیده ام ،،،
با تمام مردمان این شهر...
و حالا
هیچ چیز نمانده برایم
که ترس از دست دادنش
بلرزاند تنم را جز "تو"...!
دوست داشتن تو
حق مسلم من است
و من
آنقدر عاشقت میشوم،و عاشقت میمانم
تا تمام شوم...!
تو هر چه میخواهی باش..
پاسخ: چه گرمی ، چه خوبی ، شرابی ؟ چه هستی ؟

بهاری ؟ گلی ؟ ماهتابی ؟ چه هستی ؟

چه هستی كه آتش به جانم كشیدی ؟

سرود خوشی ؟ شعر نابی ؟ چه هستی ؟

چه شیرین نشستی به تخت وجودم

خدا را ، غمی ؟ التهابی ، چه هستی ؟

فروغی كه از چشم من می گریزی ؟

و یا ای همه خوب ، خوابی ؟ چه هستی ؟

شدم شاد تا خنده كردی به رویم

تو بخت منی ؟ ماهتابی ؟ چه هستی ؟

لب تشنه ام از تو كامی نگیرد

فریبی ؟ دروغی ؟ سرابی ؟ چه هستی ؟

تو چون آفتاب وترنج طلایی ؟

و یا از پـری های آبی چـه هستـی ؟

تـرا از تو می پرسم از خـوب خاموش

چــه هستی ؟ خـدا را جوابی ؟ چه هستی ؟